میدانی؟

می دانی؟
 
یک وقت هایی باید
رویِ یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است
 
و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویی:
بگذار منتظر بمانند.

loving you ...

خود را به لحظه اکنون بسپار و امکانات آن را در خود راه بده تصویر ذهنی خود را از آن چه باید باشد رها کن تعابیر ، پیش فرض ها و پیش داوری های خود را رها کن دست از کنترل وقایع و رویدادها بردار و آن ها را به حال خود رها کن. رها کن حال شرایطی فراهم آورده ای تا اعجاز در آن ظهور کندحال دریچه ای گشوده ای تا ناشناخته ها امکان ورود پیدا کنند حال در قلب خود جایی برای عشق و شور زندگی باز کرده ای

و من عاشقانه مینویسم..

 عاشقانه مینویسم برای تنها کسی که عاشقشم - او مرا می فهمد/ من اورا می خوانم/ وهمین ساده ترین قصه یک انسان است /من او را نابترین شعر زمان می دانم