چه زود...

چه زود میگذرد.انگار همین دیروز بود.دیروزی که آسمانش آبی بود.آرزوها کوچک ولی زیبا بود.دل خانه ی خالق بود.خانه ای از نور،خانه ی هر آنچه زیبایی است.سیاهی و پلیدی مفلوک و زبون،دور از فکر و اندیشه و عمل.

چه زود میگذرد.انگار همین دیروز بود،نیمکت های چوبی،معلمان خسته،چوب ناظم،باید ها،نباید ها.

انگار همین دیروز بود،گفتند بخوان،بخوان "الف"را ،بخوان "ب"را،"بابا"را "نان" را.بخوان "گرگ"را،بخوان "بالا" را،بخوان "گوسفند" را،بخوان "پایین" را.

بخوان "زیبایی" را،بخوان تا بدانی چیست و بدان عمل کنی.چگونه میخواندم زیبایی را،آنگاه که جز زشتی ندیدم،و در زمین ذهن جز آن کاشته نشد.چه چیز را باور کنیم؟نوشته ها را،یا دیده ها را؟

چه زود میگذرد.انگار همین دیروز بود.کودکی بودم که خدا را همراه خود میدیدم.او را دوست می داشتم.شاید او هم مرا.

گفتند بخوان،بخوان "خدا"را،بخوان"دین"را.چگونه میخواندم خدا را،آنگاه که هر چه دیدم کفر بود و شرک؟همان سوسوی  شمع معرفت نیز خاموش شد.آنچه باور بود خرافه شد و عشق، نفرت.دست جفاپیشه ی روزگار آن بهترین را از من ربود و خاکستری در گورستان دل برجای گذاشت که بر روی هر سنگ قبر آن نوشته شده بود"خدا".چه چیز را باور کنیم؟ نوشته ها را،یا دیده ها را؟

گفتند بخوان،بخوان "صلح"را "آرامش را، لبخند را. چگونه میخواندم صلح را در زیر باران عداوت ها، آرامش را بر موج تشویش ها، لبخند را در میان بغض مردمان خسته دل . باغ زیبای سادگی ام به جرم همراه نبودن با آتش جور زمانه خاکستر شد . چه چیز را باور کنیم؟ نوشته ها را،یا دیده ها را؟

چه زود میگذرد.انگار همین دیروز بود.کودکی بودم که دیروز را فراموش میکردم و با فردا غریبه بودم . زندگی ام یک امروز بود و بس .و چه زیبا بود .

گفتند بخوان،بخوان فردا ها را.بخوان هدفی را که بسیار دور است. بخوان افقی را که منزل زیبایی ها و هر آنچه می خواهی است.

پس چنین کردم.

سوار بر اسب زیاده خواهی در بیشه ی زندگی تاختم تا به زیبایی وعده داده شده دست یابم.تاختم ، خیره به نادیده ها، به فردا ها. تاختم وتاختم. غافل از آنکه آنچه دور میپنداشتم در کنارم بود.. در همین نزدیکی ها.و من بیهوده در پی دور دست، بهترین لحظات عمر را زیر سم های پست کننده ی هوس ها کشانیدم.

چه زود میگذرد . چه زود میگذرد.

هرگز نجوای مست کننده ی زمان تمامی نخواهد داشت.پس بزودی فرا میخواندم.خواهد گفت بخوان . آن روز هم در پی اطاعت اجابت کنم.ولی افسوس که از عهده اش خارج باشم . باز میگوید بخوان.پس شخصی شروع به خواندن میکند.میخواند آیات حق را ، آنچه را هرگز نخواندم . میخواند سخن آن یار گمشده در دیار آمال بزرگ را. میخواند آیه آیه ی قرآن را. و دیگران بر بالینم خاک بریزند.

چه زود می آید.انگار همین فرداست.

روزی که می فهمم حال مرکبی را که افسار تدبیر خود را به دستان دیگری بخشیده است .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد